واگویه های من و خودم
#درام_زندگی?
#من_یک_قهرمانم
#پارت_۱
میدونید چی میخام بگم،از یکی دوستام نقل میکنم داستانی جذاب و دوسداشتی با نظر دادن تون حمایت کنید??
.
??????????????????
از وقتی یادم میاد و دست چپ و راستم رو شناختم من بودم و خواهرم? و زندگی باحال و خنده دار از کارهام و بازی های منو خواهری تو حیاط کوچیک خونمون،خیلی باحال بود و دلچسب از زندگی کردن کیف میکردیم?،بازی،تفریح،دورهمی،مسافرت،خنده و خنده و خنده انقد جذاب بود که نمیخاستم تموم بشه? و الان ازش به افسوس یاد کنم اما چه کنم?…
تو حیاط بودم داشتم بدو بدو میکردم و خواهرم دنبالم میدوید،گفت بریم تو باغچه و آلبالو بخوریم ،کل قشنگی و لذت ما این بود که آلبالو?هارو به گوشواره هامون آویزون کنیم و با چادر نماز مامان لباس عروس درست کنیم و بازی کنیم و بخندیم?و کیف کنیم،رفتیم و یه سبد آلبالو چیدیم و رفتیم جای همیشگی و آماده شدیم من عروس و آجیم شد داماد?بچه بودیم خب و اینم جز از بچگیمون?با آلبالو ها آجیم برام رژ زد و روی گونه هام کشید شده بودم دخترک لپ قرمزی?لباس هم آجیم آورد و لباس مخصوص عروسی رو پوشیدم
داشتیم بازی میکردیم که…
.
.
.
منتظر پارت بعدی باشد?
فردا در همین حوالی منتشر میشه?
نظراتتون رو برامون پست کنید?
با لایک و کامنت بهمون انرژی بدید?❤
نسخه قابل چاپ | ورود نوشته شده توسط زینب تیموری در 1401/03/25 ساعت 09:08:00 ق.ظ . دنبال کردن نظرات این نوشته از طریق RSS 2.0. |